این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۷۵ —
در قطرهٔ باران بهاری چتوانگفت؟ | در نافهٔ آهوی تتاری چتوان گفت؟ | |||||
گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد | در صورت و معنی که تو داری چتوان گفت؟ |
*
سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی | که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد | |||||
حبذا همت سعدی و سخن گفتن او | که ز معشوق بممدوح نمیپردازد |
*
من بگویم ندیدهام[۱] دهنی | کز دهان تو تنگتر باشد | |||||
تنگتر زین دهان فراخ ولیک | نه همه تنگها شکر باشد |
*
کوه عنبر نشسته بر زنخش | راست گوئی بهیست مشک آلود | |||||
گر بچنگال صوفیان افتد | ندهندش مگر بشفتالود |
*
تو آن نهٔ که بجور از تو روی برپیچند | گناه تست و من استادهام باستغفار | |||||
مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل | که خاکپای توام؟ خاکرا چه غم ز غبار؟ |
*
بس ایغلام بدیعالجمال شیرین کار | که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش | |||||
بنفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری[۲] | ترا خود از لب لعلست در دهان آتش[۳] |
*
آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان | هر که بینی دم صاحبنظری میزندش | |||||
آستینم زد و از هوش برفتم در حال | راست گفتند که دیوانه پری میزندش |