برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۷۲

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۶۰ —

  من بندهٔ لعبتان سیمین کاخر دل آدمی نه از روست  
  بسیار ملامتم بکردند کاندر پی او مرو که بدخوست  
  ایسخت دلان سست پیمان این شرط وفا بود که بیدوست  
  بنشینم و صبر پیش گیرم  
  دنبالهٔ کار خویش گیرم  
  در عهد تو ای نگار دلبند بس عهد که بشکنند و سوگند  
  دیگر نرود بهیچ مطلوب خاطر که گرفت با تو پیوند  
  از پیش تو راه رفتنم نیست همچون مگس از برابر قند  
  عشق آمد و رسم عقل برداشت شوق آمد و بیخ صبر برکند  
  در هیچ زمانهٔ نزادست مادر بجمال چون تو فرزند  
  بادست نصیحت رفیقان و اندوه فراق کوه الوند  
  من نیستم ار کسی دگر هست از دوست بیاد دوست خرسند  
  این جور که می‌بریم تا کی؟ وین صبر که می‌کنیم تا چند؟  
  چون مرغ بطمع دانه در دام چون گرگ ببوی دنبه در بند  
  افتادم و مصلحت چنین بود بی‌بند نگیرد آدمی پند  
  مستوجب این و بیش ازینم باشد که چو مردم خردمند  
  بنشینم و صبر پیش گیرم  
  دنبالهٔ کار خویش گیرم  
  امروز جفا نمیکند کس در شهر مگر تو میکنی بس  
  در دام تو عاشقان گرفتار در بند تو دوستان محبسّ  
  یا مُحرقتی بِنارِ خَدّ مِن جَمرتِها السراجُ تُقبس