این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۵۸ —
خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده | گر میکنی برحمت در کشتگان[۱] نگاهی | |||||
ایمن مشو که رویت آئینهایست روشن | تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی؟ | |||||
گوئی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی | خود را نمیشناسم جز دوستی گناهی | |||||
ای ماه سروقامت شکرانهٔ سلامت | از حال زیردستان میپرس گاهگاهی | |||||
شیری درین قضیت کهتر شده ز موری | کوهی درین ترازو کمتر شده ز کاهی[۲] | |||||
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم | وز رستنی[۳] نبینی بر گور من گیاهی | |||||
سعدی بهرچه آید گردن بنه که شاید | پیش که دادخواهی[۴] از دست پادشاهی؟ |
۶۳۷ – ب
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی؟ | دلم بغمزه ربودی دگر چه میخواهی؟ | |||||
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشائی | ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی؟ | |||||
بهرزه عمر من اندر سر هوای[۵] تو شد | جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی؟ | |||||
ز دیده و سر من آنچه اختیار تواست[۶] | بدیده هرچه تو گوئی بسر چه میخواهی؟ | |||||
شنیدهام که ترا التماس شعر رهیست | تو کان شهد[۷] و نباتی شکر چه میخواهی؟ | |||||
بعمری از رخ خوب تو بردهام[۸] نظری | کنون غرامت آن[۹] یکنظر چه میخواهی؟ | |||||
دریغ نیست ز تو هرچه هست سعدی را | وی آن کند که تو گوئی دگر چه میخواهی؟ |