این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۵۲ —
آورده ز غمزه سحر[۱] در چشم | در داده ز فتنه تاب در موی | |||||
وز بهر شکار دل نهاده | تیر مژه در کمان ابروی | |||||
نرخ گل و گلشکر شکسته | زان چهرهٔ خوب و لعل دلجوی[۲] | |||||
چاکر شده شاه اخترانت | شیر فلک شده سگ کوی[۳] | |||||
بر بام سراچهٔ جمالت | کیوان شده پاسبان هندوی | |||||
عارض بمثل چو برگ نسرین | بالا بصفت چو سرو خودروی | |||||
گوئی بچه شانه کردهٔ زلف | یا خود بچه آب شستهٔ روی | |||||
کز روی بلاله میدهی رنگ | وز زلف بمشک میدهی بوی | |||||
چون سعدی صد هزار بلبل[۴] | گلزار رخ ترا غزل گوی |
۶۲۷ – ط
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی | ور بچوگانم زند[۵] هیچش مگوی | |||||
بر سر عشاق طوفان گو ببار | در ره مشتاق پیکان گو بروی | |||||
گر بداغت میکند[۶] فرمان ببر | ور بدردت میکشد درمان مجوی | |||||
ناودان چشم رنجوران عشق | گر فروریزند خون آید بجوی | |||||
شادباش ای مجلس روحانیان | تا که خورد این می که من مستم ببوی؟ | |||||
هرکه سودانامهٔ سعدی نبشت | دفتر پرهیزگاری گو بشوی | |||||
هرکه نشنیدهست وقتی[۷] بوی عشق | گو بشیراز آی و خاک من[۸] ببوی |