برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۴۹ —

  عمریست تا بیاد تو شب روز میکنم تو خفتهٔ که گوش بآه سحر کنی  
  دانی که رویم از همه عالم بروی تست زنهار اگر تو روی بروئی دگر کنی  
  گفتی که دیر و زود بحالت نظر کنم آری[۱] کنی چو بر سر خاکم گذر کنی  
  شرطست سعدیا که بمیدان عشق دوست[۲] خود را بپیش تیر ملامت سپر کنی  
  وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم تا از خدنگ غمزهٔ خوبان حذر کنی  

۶۲۱ – ب

  سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی طوطی خموش به چو تو گفتار میکنی  
  کس دل باختیار بمهرت نمی‌دهد دامی نهادهٔ که گرفتار میکنی  
  تو خود چه فتنهٔ که بچشمان ترک مست تاراج عقل مردم هشیار میکنی؟  
  از دوستی که دارم و غیرت که میبرم خشم آیدم که چشم باغیار میکنی  
  گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست؟ خود کرده جرم و خلق گنهکار میکنی  
  هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف با دوستان چنین که تو تکرار میکنی  
  دستان بخون تازهٔ بیچارگان خضاب هرگز کس این کند که تو عیار میکنی؟  
  با دشمنان موافق و با دوستان بخشم[۳] یاری نباشد اینکه[۴] تو با یار میکنی  
  تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم ای مدّعی نصیحت بیکار میکنی  
  گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من صلحست ازینطرف که تو پیکار میکنی  
  از روی دوست تا نکنی رو بآفتاب کز آفتاب روی بدیوار میکنی  
  زنهار سعدی از دل سنگین کافرش کافر چه غم خورد چو تو زنهار میکنی؟  

۶۲۲ – ط

  چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی چونکه ببخت ما رسد[۵] اینهمه ناز میکنی  

  1. وقتی.
  2. یار.
  3. بجنگ.
  4. این چه.
  5. رسید.