این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۴۸ —
سعدیا گر قدمت راه بپایان نرساند | باری اندر طلبش عمر بپایان برسانی |
۶۱۹ – ب
چرا بسرکشی از من[۱] عنان بگردانی؟ | مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی | |||||
ز دست عشق[۲] تو یکروز دین بگردانم | چه گردد[۳] ار دل نامهربان بگردانی[۴]؟ | |||||
گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی | بذکر ما چه شود گر زبان بگردانی؟ | |||||
گمان مبر که بداریم دستت از فتراک | بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی | |||||
وجود من چو قلم سر نهاده بر خط تست | بگردم[۵] ار بسرم همچنان بگردانی | |||||
اگر قدم ز من ناشکیب واگیری | و گر نظر ز من ناتوان بگردانی | |||||
ندانمت ز کجا آن سپر بدست آید | که تیر آه من از آسمان بگردانی | |||||
گرم ز پای سلامت بسر دراندازی | ورم ز دست ملامت بجان بگردانی | |||||
سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز | که تا قیامت ازین آستان بگردانی |
۶۲۰ – ط
فرّخ صباح آنکه تو بر وی نظر کنی | فیروز روز آنکه تو بروی گذر کنی | |||||
آزاد بندهٔ که بود در رکاب تو | خرّم ولایتی که تو آنجا سفر کنی | |||||
دیگر نبات را نخرد مشتری بهیچ | یکبار اگر تبسم همچون شکر کنی | |||||
ای آفتاب روشن و ای سایهٔ همای | ما را نگاهی از تو تمناست اگر کنی[۶] | |||||
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم | چندانکه دشمنی و جفا بیشتر کنی | |||||
مقدور من سریست که در پایت افکنم | گر زانکه التفات بدین مختصر کنی |