این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۴۷ —
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم | همه بر سر زبانند و تو در میان جانی | |||||
اگرت بهر که[۱] دنیا بدهند حیف باشد | و گرت بهر چه عقبی بخرند رایگانی | |||||
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری | عوض تو من نیابم که بهیچکس نمانی[۲] | |||||
نه عجب کمال حسنت که بصد زبان بگویم | که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بیزبانی | |||||
مده ای رفیق پندم که نظر برو فکندم | تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی | |||||
مزن ای عدو بتیرم که بدین قدر نمیرم | خبرش بگو که جانت بدهم بمژدگانی | |||||
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون[۳]؟ | اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی | |||||
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد | نه بوصل میرسانی نه بقتل میرهانی[۴] |
۶۱۸ – ط
همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی | وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی | |||||
نظر آوردم و بردم[۵] که وجودی بتو ماند | همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی | |||||
تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند | ور همین[۶] پرده زنی پردهٔ خلقی بدرانی | |||||
تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند | تا کسی همچو تو باشد که درو خیره بمانی | |||||
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی | من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی | |||||
هر چه در حسن[۷] تو گویند چنانی بحقیقت | عیبت آنست که با ما بارادت نه چنانی | |||||
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را | چند مجروح توانداشت بکش تا برهانی | |||||
بیش ازین صبر ندارم که تو هر دم بر قومی | بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی | |||||
گر بمیرد عجب ار شخص[۸] و دگر زنده نباشد | که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی |