این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۴۶ —
۶۱۶ – ط
نگویم آب و گلست آن وجود روحانی | بدین کمال نباشد جمال انسانی | |||||
اگر تو آب و گلی همچنانکه سایر خلق | گل بهشت مخمر بآب حیوانی | |||||
بهرچه خوبتر اندر جهان نظر کردم | که گویمش بتو ماند تو خوبتر ز آنی | |||||
وجود هر که نگه میکنم ز جان و جسد | مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی | |||||
گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد | چو من شوی و بدرمان[۱] خویش درمانی | |||||
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد | چگونه جمع شود با چنان[۲] پریشانی؟ | |||||
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم | رواست گر بنوازی و گر برنجانی | |||||
ولی خلاف بزرگان که گفتهاند مکن | بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی | |||||
طمع مدار که از دامنت بدارم دست | بآستین ملالی که بر من افشانی | |||||
فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود؟[۳] | برای عید بود گوسفند قربانی | |||||
روان روشن سعدی که شمع مجلس تست | بهیچ کار نیاید گرش نسوزانی |
۶۱۷ – ط
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی | که بدوستان یکدل سردست برفشانی | |||||
دلم از تو چون برنجد؟[۴] که بوهم درنگنجد | که جواب تلخ گوئی تو بدین شکر دهانی | |||||
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو | که بتشنگی بمردم[۵] بر آب زندگانی | |||||
غم دل بکس نگویم که بگفت رنگ رویم | تو بصورتم نگه کن که سرایرم بدانی | |||||
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم | عجبست اگر بسوزم[۶] چو بر آتشم نشانی؟ | |||||
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان | همه شاهدان بصورت تو بصورت و معانی |