برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۴۴ —

۶۱۳ – ط

  ذوقی چنان ندارد بیدوست زندگانی دودم بسر برآمد زین آتش نهانی  
  شیراز در نبستست از کاروان ولیکن ما را نمی‌گشایند[۱] از قید مهربانی  
  اشتر که اختیارش در دست خود نباشد میبایدش کشیدن باری بناتوانی[۲]  
  خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دست از هزار عذرا بردی بدلستانی  
  صورت نگار چینی بیخویشتن بماند گر صورتت ببیند سر تا بسر معانی  
  ای بر در سرایت غوغای عشقبازان همچون بر آب شیرین آشوب[۳] کاروانی  
  تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید تا خرمنت نسوزد تشویش[۴] ما ندانی  
  میگفتمت که جانی دیگر دریغم آید گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی  
  سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی  
  اول چنین نبودی باری حقیقتی شد دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی  
  شهر آن تست و شاهی فرمای هر چه خواهی گر بیعمل ببخشی ور بی‌گنه برانی  
  روی امید سعدی بر خاک آستانست بعد از تو کس ندارد یا غایةالامانی  

۶۱۴ – ب

  کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی  
  آرزو میکندم با تو دمی در بستان یا بهر گوشه که باشد که تو خود بستانی  
  با من کشته هجران نفسی خوش بنشین تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی  
  گر در آفاق بگردی بجز آئینه ترا صورتی کس ننماید که بدو میمانی  
  هیچ دورانی بی‌فتنه نگویند که بود تو بدین حسن مگر فتنهٔ این دورانی  
  مردم از ترس خدا سجدهٔ رویت نکنند بامدادت که ببینند و من از حیرانی  

  1. ما خود نمیگشائیم.
  2. بدین گرانی.
  3. غوغای.
  4. احوال.