این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۴۳ —
بیار ای باغبان سروی ببالای دلارامم | که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی | |||||
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه | که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی | |||||
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم | که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی؟ | |||||
وصال تست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی | کنار تست اگر غمرا کناری هست و پایانی | |||||
طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن | که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی |
۶۱۲ – ط
جمعی که تو در میان ایشانی | زان جمع بدر بود پریشانی | |||||
ایذات شریف و شخص روحانی | آرام[۱] دلی و مرهم جانی | |||||
خرم تن[۲] آنکه با تو پیوندد | وآن حلقه که در میان ایشانی | |||||
من نیز بخدمتت کمر بندم | باشد که غلام خویشتن خوانی | |||||
بر خوان تو این شکر که میبینم | بیفایده[۳] مگس که میرانی | |||||
هرجا که تو بگذری بدین خوبی | کس شک نکند که سرو بستانی | |||||
هرک این[۴] سر دست و ساعدت بیند | گر دل ندهد، بپنجه بستانی | |||||
من جسم چنین ندیدهام هرگز | چندان که قیاس میکنم جانی | |||||
بر دیدهٔ من برو که مخدومی | پروانه بخون بده که سلطانی | |||||
من سر ز خط تو بر نمیگیرم | ور چون قلمم بسر بگردانی | |||||
این گرد که بر رخست میبینی | وان درد که در دلست میدانی | |||||
دودی که بیاید[۵] از دل سعدی | پیداست که آتشیست پنهانی | |||||
میگوید و جان برقص میآید | خوش میرود این سماع روحانی[۶] |