این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۴۲ —
۶۱۱ – خ
بندهام گر بلطف میخوانی | حاکمی گر بقهر میرانی | |||||
کس نشاید که بر تو بگزینند | که تو صورت بکس نمیمانی | |||||
ندهیمت بهر که در عالم | ور تو ما را بهیچ نستانی | |||||
گفتم این درد عشق پنهانرا | بتو گویم که هم تو درمانی | |||||
بازگفتم چه حاجتست بقول | که تو خود در دلی و میدانی | |||||
نفسرا عقل تربیت میکرد | کز طبیعت عنان بگردانی | |||||
عشق دانی چه گفت تقوی را؟ | پنجه با ما مکن که نتوانی | |||||
چه خبر دارد از حقیقت عشق | پای بند هوای نفسانی؟ | |||||
خودپرستان نظر بشخص کنند | پاک بینان بصنع ربانی | |||||
شب قدری بود که دست دهد | عارفان را سماع روحانی | |||||
رقص وقتی مسلمت باشد | کاستین بر دو عالم افشانی | |||||
قصهٔ عشق را نهایت نیست | صبر پیدا و درد پنهانی | |||||
سعدیا دیگر این حدیث مگوی | تا نگویند قصه میخوانی |
۶۱۰ – ب
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر ببستانی | بغلغل[۱] در سماع آیند هر مرغی بدستانی | |||||
دم عیسیست پنداری نسیم باد[۲] نوروزی | که خاک مرده بازآید درو روحی و ریحانی | |||||
بجولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی | تو نیز ایسرو روحانی بکن یکبار جولانی | |||||
بهر کوئی پریرویی بچوگان میزند گوئی | تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی | |||||
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم | بچوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی |