این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۴۱ —
پیش تو باتفاق مردن | خوشتر که پس از تو زندگانی | |||||
چشمان تو سحر اولیناند | تو فتنهٔ آخرالزمانی | |||||
چون اسم تو در میان نباشد[۱]؟ | گوئی که بجسم در میانی | |||||
آنرا که تو از سفر بیائی | حاجت نبود بارمغانی | |||||
گر ز آمدنت خبر بیارند | من جان بدهم بمژدگانی | |||||
دفع غم دل نمیتوان کرد | الاّ بامید شادمانی | |||||
گر صورت خویشتن ببینی | حیران وجود[۲] خود بمانی | |||||
گر صلح کنی لطیف باشد | در وقت بهار و مهربانی | |||||
سعدی خط سبز دوست دارد | پیرامن خدّ ارغوانی | |||||
این پیر نگر که همچنانش | از یاد نمیرود جوانی |
۶۰۹ – ب
بر آنم گر تو بازآئی که در پایت کنم جانی | وزین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی | |||||
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی | کز ابر لطف بازآید بخاک تشنه بارانی | |||||
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی | درخت[۳] ارغوان روید بجای هر مغیلانی | |||||
مگر لیلی نمیداند که بیدیدار میمونش | فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی | |||||
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم | ندانی قدر وصل الا[۴] که درمانی بهجرانی | |||||
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم | که دل دربند او دارد بهر موئی پریشانی | |||||
چه فتنهست اینکه در چشمت بغارت میبرد دلها | توئی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی | |||||
نشاید خون سعدی را بباطل ریختن حقا | بیا سهلست اگر داری بخط[۵] خواجه فرمانی | |||||
زمان رفته بازآید ولیکن صبر میباید | که مستخلص نمیگردد بهاری بیزمستانی |