برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۴۰ —

  کس نستاندم بهیچ ار تو برانی از درم مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی  
  چون تو بدیع صورتی بی‌سبب کدورتی عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی  
  صبر بطاقت آمد از بار کشیدن غمت چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی؟  
  از همه کس رمیده‌ام با تو در[۱] آرمیده‌ام جمع نمیشود دگر هر چه تو می‌پراکنی  
  ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او در تو اثر نمیکند تو نه دلی که آهنی  
  هم بدر تو آمدم از تو که خصم و حاکمی چارهٔ پای بستگان نیست بجز فروتنی  
  سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده؟ سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی؟  

۶۰۷ – ب

  من چرا دل بتو دادم که دلم می‌شکنی؟ یا[۲] چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی؟  
  دل و جانم بتو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان[۳] که تو منظور منی  
  دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی  
  تو همائی و من خستهٔ بیچاره گدای پادشاهی کنم ار سایه بمن برفکنی  
  بنده وارت بسلام آیم و خدمت بکنم ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی  
  مرد راضیست که در پای تو افتد چونگوی تا بدان ساعد سیمینش بچوگان بزنی  
  مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول مستی از عشق نکو باشد و بیخویشتنی  
  تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی  
  من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی  
  خوان درویش بشیرینی و چربی بخورند سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی  

۶۰۸ – ط

  ای سرو حدیقهٔ معانی جانی و لطیفهٔ جهانی  

  1. تا بتو.
  2. تا.
  3. تا نگویند رقیبان.