این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۳۹ —
و آفتابی خلاف امکانست | که برآید ز جیب پیرهنی | |||||
وآن شکن برشکن قبایل زلف | که بلائیست زیر هر شکنی | |||||
بر سر کوی عشق بازاریست | که نیارد هزار جان ثمنی | |||||
جای آنست اگر ببخشائی | که نبینی فقیرتر ز منی | |||||
هفت کشور نمیکنند امروز | بی مقالات سعدی انجمنی | |||||
از دو بیرون نه، یا دلت سنگیست[۱] | یا بگوشت نمیرسد سخنی |
۶۰۵ – ب
سروقدی میان انجمنی | به که هفتاد سرو در چمنی | |||||
جهل باشد فراق صحبت دوست | بتماشای لاله و سمنی | |||||
ایکه هرگز ندیدهٔ بجمال | جز در آئینه مثل خویشتنی | |||||
تو که همتای[۲] خویشتن بینی | لاجرم ننگری بمثل منی | |||||
در دهانت سخن نمیگویم | که نگنجد دران دهن سخنی | |||||
بدنت در میان پیرهنت | همچو روحیست رفته در بدنی | |||||
وانکه بیند برهنه اندامت | گوید این پُرگلست پیرهنی | |||||
با وجودت خطا بود که نظر | بخطائی کنند یا ختنی | |||||
باد اگر بر من اوفتد ببرد | که نماندست زیر جامه تنی | |||||
چاره بیچارگی بود سعدی | چون ندانند[۳] چارهٔ و فنی |
۶۰۶ – ب
کس نگذشت در دلم تا تو بخاطر منی | یکنفس از درون من خیمه بدر نمیزنی | |||||
مهرگیاه عهد من تازهترست هر زمان | ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی |