این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۳۵ —
سعدی بلب دریا دُردانه کجا یابی؟ | در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی |
۵۹۸ – ط
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی؟ | خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی | |||||
بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم | از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی | |||||
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت | که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی | |||||
مگر از هیئات شیرین تو میرفت حدیثی | نیشکر گفت کمر بستهام اینک بغلامی | |||||
کافر ار قامت همچون بت سنگین[۱] تو بیند | بار دیگر نکند سجدهٔ بتهای رخامی | |||||
بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت | فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی | |||||
بلعجب باشد[۲] ازین خلق که رویت چو مه نو | مینمایند بانگشت و تو خود بدر تمامی[۳] | |||||
کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک | تو چنین سرکش و بیچارهکش از خیل کدامی؟[۴] | |||||
آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی | فتنهٔ خانه و بازار و بلای در و بامی | |||||
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش | مرغ زیرک بحقیقت منم امروز و تو دامی | |||||
طاقتم نیست ز هر بیخبری سنگ ملامت | که تو در سینهٔ سعدی چو چراغ از پس جامی |
۵۹۹ – ط
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی | کش یار هم آواز بگیرند بدامی؟ | |||||
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت | و امروز همه روز تمنای سلامی | |||||
آن بودی گل و سنبل و نالیدن بلبل | خوش بود دریغا که نکردند دوامی | |||||
از من مطلب صبر جدائی که ندارم | سنگیست فراق و دل محنت زده جامی | |||||
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد[۵] | خوکردهٔ صحبت که برافتد ز مقامی |