این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۳۰ —
نغنویدم زان خیالش را نمیبینم بخواب | دیدهٔ گریان من یکشب غنودی کاشکی | |||||
از چه ننماید بمن دیدار خویش آندلفروز؟ | راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی | |||||
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق | دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی | |||||
نالهای زار من شاید که گر کس نشنود | لابهای زار من یکشب شنودی کاشکی | |||||
سعدی از جان میخورد سوگند و میگوید بدل | وعدههایش را وفا باری نمودی کاشکی[۱] |
۵۹۱ – ب
سخت زیبا میروی یکبارگی | در تو حیران میشود نظارگی | |||||
اینچنین رخ با پری باید نمود | تا بیاموزد پریرخسارگی | |||||
هر که را پیش تو پای از جای رفت | زیر بارش برنخیزد بارگی | |||||
چشمهای نیم خوابت سال و ماه | همچو من مستند بی میخوارگی | |||||
خستگانت را شکیبائی نماند | یا دوا کن یا بکش یکبارگی | |||||
دوست تا خواهی بجای ما نکوست | در حسودان اوفتاد آوارگی | |||||
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست | چارهٔ عاشق بجز بیچارگی |
۵۹۲ – ط
روی بپوش ای قمر خانگی | تا نکشد[۲] عقل بدیوانگی | |||||
بلعجبیهای خیالت ببست | چشم خردمندی و فرزانگی | |||||
با تو بباشم بکدام آبروی؟ | یا بگریزم بچه مردانگی؟ | |||||
با تو برآمیختنم آرزوست | وز همه کس وحشت و بیگانگی |