این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۲۶ —
غم و اندیشه دران دایره هرگز نرود | بحقیقت که تو چون نقطه میانش باشی | |||||
هرگزش باد صبا[۱] برگ پریشان نکند | بوستانی که چو تو[۲] سرو روانش باشی | |||||
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند | بر که افتد که تو یکدم نگرانش باشی | |||||
تشنگانت بلب ای چشمهٔ حیوان مردند | تشنهتر آنکه تو نزدیک دهانش باشی[۳] | |||||
گر توان بود که دور فلک از سر گیرند | تو دگر نادرهٔ دور زمانش باشی | |||||
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد[۴] | ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی | |||||
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی[۵] | با همه درد دل آسایش جانش باشی؟ | |||||
ایکه بیدوست بسر مینتوانی که بری | شاید ار محتمل بار گرانش باشی | |||||
سعدی آنروز که غوغای قیامت باشد | چشم دارد که تو منظور نهانش باشی |
۵۸۵ – خ
اگر تو پرده برین زلف و رخ نمیپوشی | بهتک پرده صاحبدلان همیکوشی | |||||
چنین قیامت و قامت ندیدهام همه عمر | تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی | |||||
غلام حلقهٔ سیمین گوشوار توام | که پادشاه غلامان حلقه در گوشی | |||||
بکنج خلوت پاکان و پارسایان آی | نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی | |||||
بروزگار عزیزان که یاد میکنمت | علیالدوام نه یادی پس از فراموشی | |||||
چنان موافق طبع منی و در دل من | نشستهٔ که گمان میبرم در آغوشی | |||||
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند | مرا نه زهرهٔ گفت و نه صبر خاموشی |