این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۲۴ —
۵۸۰ – ب
گر درون سوختهٔ با تو برآرد نفسی | چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی؟ | |||||
ای که انصاف دل سوختگان میندهی | خود چنین روی نبایست نمودن بکسی | |||||
روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود | به ز من در سر این واقعه رفتند بسی | |||||
دامن دوست بدنیا نتوان داد از دست | حیف باشد که دهی دامن گوهر[۱] بخسی | |||||
تا بامروز مرا در سخن این سوز نبود | که گرفتار نبودم بکمند هوسی | |||||
چون سرائیدن بلبل که خوش آید بر شاخ[۲] | لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی | |||||
سعدیا گر ز دل آتش بقلم درنزدی | پس چرا دود بسر میرودش هر نفسی؟ |
۵۸۱ – ب
همی زنم نفس سرد بر امید کسی | که یاد ناورد از من بسالها نفسی | |||||
بچشم رحم برویم نظر همی نکند | بدست جور و جفا گوشمال داده بسی | |||||
دلم ببرد و بجان زینهار می ندهد | کسی بشهر شما این کند بجای کسی؟ | |||||
بهرچه در نگرم نقش روی او بینم | که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی؟ | |||||
بدست عشق چه شیر سیه چه مورچهٔ | بدام هجر چه باز سفید چه مگسی | |||||
عجب مدار ز من روی زرد و نالهٔ زار | که کوه کاه شود گر برد جفای خسی | |||||
بر آستان وصالت نهاده سر سعدی | بر آستین خیالت نبوده دسترسی |
۵۸۲ – ط
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی | شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی | |||||
عادت بخت من نبود آنکه تو یادم آوری | نقد چنین کم اوفتد خاصه بدست مفلسی |