برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۹۲۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۱۵ —

  دلم بغمزهٔ جادو ربود و دوری کرد کنون بماندم بی‌او چو نقش دیواری  
  ز وصل او چو کناری طمع نمیدارم کناره کردم و راضی شدم بدیداری  
  ز هرچه هست گزیرست و ناگزیر از دوست چه چاره سازد در دام دل گرفتاری؟  
  در اشتیاق جمالش چنان همی نالم چو بلبلی که بماند[۱] میان گلزاری  
  حدیث سعدی در عشق او چو بیهده است نزد دمی چو ندارد زبان گفتاری[۲]  

۵۶۵ – ط

  من از تو روی نپیچم گرم بیازاری که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری[۳]  
  بهر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت حلال کردمت الاّ بتیغ بیزاری  
  تو در دل من از آن خوشتری و شیرین‌تر که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری  
  اگر دعات ارادت بود و گر دشنام بگوی از آن لب شیرین که شهد میباری  
  اگر[۴] بصید روی وحشی از تو نگریزد که در کمند تو راحت بود گرفتاری  
  بانتظار عیادت که دوست میآید خوشست بر دل رنجور عشق بیماری  
  گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم بشرط آنکه بدست رقیب نسپاری  
  تو میروی و مرا چشم[۵] و دل بجانب تست ولی چه سود که جانب نگه نمیداری  
  گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد دگر غم همه عالم بهیچ نشماری[۶]  
  درازنای شب از چشم دردمندان پرس که هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری  
  حکایت من و مجنون بیکدگر ماند نیافتیم و بمردیم در طلبکاری  
  بنال سعدی اگر چارهٔ وصالت نیست که نیست چارهٔ بیچارگان بجز زاری[۷]  

  1. ظاهراً «بنالد» درست‌تر باشد.
  2. این غزل در نسخ بسیار قدیم و در اکثر نسخه‌ها نیست.
  3. تحمل و خواری
  4. تو گر.
  5. جان.
  6. بشماری.
  7. در یک نسخه قدیم این بیت هم هست یعنی غزل دو مقطع دارد
      بزار سعدی اگر چاره وصالت نیست چو زور و زر نبود چاره نیست جز زاری