این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۰۵ —
با تترت[۱] حاجت شمشیر نیست | حمله همی آری و دل میبری | |||||
گر تو در آئینه تأمل کنی | صورت خود باز بما ننگری | |||||
خسرو اگر عهد تو دریافتی | دل بتو دادی که تو شیرینتری | |||||
گر دری از خلق ببندم بروی | بر تو نبندم که بخاطر دری | |||||
سعدی اگر کشته شود در فراق | زنده شود چون بسرش بگذری |
۵۴۸ – ط
دانی چگفت مرا آن بلبل سحری؟ | تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری | |||||
اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب | گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری | |||||
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم | بیننده تن ندهد هرگز ببیبصری | |||||
از بسکه در نظرم خوب آمدی صنما | هرجا که مینگرم گوئی که در نظری | |||||
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن | دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری | |||||
کبک اینچنین نرود سرو اینچنین نچمد | طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری | |||||
هرگه که میگذری من در تو مینگرم | کز حسن قامت خود با کس نمینگری | |||||
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب | بر خویشتن تو ز ما صدبار فتنهتری[۲] | |||||
باری بحکم کرم بر حال ما بنگر[۳] | کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری | |||||
سعدی بجور و جفا مهر از تو برنکند | من خاک پای توام ور خون من بخوری |
۵۴۹ – ط
دانمت آستین چرا پیش جمال میبری | رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری |