این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۰۳ —
هیچم اندر نظر نمیآید | تا تو خورشیدروی در نظری | |||||
گفته بودم که دل بکس ندهم | حذر از عاشقی و بیخبری | |||||
حلقهٔ گرد خویشتن بکشم | تا نیاید درون حلقه پری | |||||
وین پری پیکران حلقه بگوش | شاهدی میکنند و جلوه گری | |||||
صبر بلبل شنیدهٔ هرگز | چون بخندد شکوفهٔ سحری؟ | |||||
پرده داری بر آستانهٔ عشق | میکند عقل و، گریه پردهدری | |||||
چو خوری دانی ای پسر غم عشق | تا غم هیچ در جهان نخوری | |||||
رایگانست یکنفس با دوست | گر بدنیا و آخرت بخری | |||||
قلمست این بدست سعدی در | یا هزار آستین دُرّ دری؟ | |||||
این نبات از کدام شهر آرند؟ | تو قلم نیستی که نی شکری |
۵۴۵ – ب
بخت آئینه ندارم که درو مینگری | خاک بازار نیرزم که برو میگذری | |||||
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم | تو چنان فتنهٔ خویشی که ز ما بیخبری | |||||
بچه ماننده کنم در همه آفاق ترا | کانچه در وهم من آید تو از آن خوبتری | |||||
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت | که بهر گوشهٔ چشمی دل خلقی ببری | |||||
دیدهٔ را که بدیدار تو دل مینرود | هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری | |||||
گفتم از دست غمت سر بجهان دربنهم | نتوانم[۱] که بهرجا بروم[۲] در نظری | |||||
بفلک میرود آه سحر از سینهٔ ما | تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری | |||||
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست | تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری | |||||
هر چه در وصف تو گویند بنیکوئی[۳] هست | عیبت آنست که هر روز بطبعی دگری |