این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۲۸۵ —
من ز دست تو خویشتن بکشم | تا تو دستم[۱] بخون نیالائی | |||||
گفته بودی قیامتم بینند | این گروهی محب سودائی | |||||
واینچنین روی دلستان که تراست | خود قیامت بود که بنمائی | |||||
ما تماشاکنان کوته دست | تو درخت بلندبالائی | |||||
سر ما و استان خدمت تو | گر برانی و گر ببخشائی | |||||
جان بشکرانه دادن از من خواه | گر بانصاف با میان[۲] آئی | |||||
عقل باید که با صلابت عشق | نکند پنجهٔ توانائی | |||||
تو چه دانی که بر تو نگذشتست | شب هجران و روز تنهائی؟ | |||||
روشنت گردد این حدیث چو روز | گر چو سعدی شبی بهپیمائی |
۵۱۳ – ق
ای ولولهٔ عشق تو بر هر سر کوئی | روی تو ببرد از دل ما هر غم روئی | |||||
آخر سر موئی بترحم نگر آن را | کآهی بودش تعبیه بر هر بن[۳] موئی | |||||
کم می نشود تشنگی دیدهٔ شوخم | با آنکه روان کردهام از هر مژه جوئی | |||||
ای هر تنی از مهر تو افتاده بکنجی | وی هر دلی از شوق تو آواره بسوئی | |||||
ما یکدل و تو شرم نداری که برآئی | هر لحظه بدستانی و هر روز بخوئی | |||||
در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی | وز سنگ نخیزد[۴] چو دل سخت تو روئی | |||||
بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین | گر باد ببستان برد از زلف تو بوئی | |||||
با این همه[۵] میدان لطافت که تو داری | سعدی چه بود در خم چوگان تو گوئی |
۵۱۴ – ب
ای خسته دلم در خم چوگان تو گوئی | بیفایدهام پیش تو چون بیهده گوئی |