این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۲۷۸ —
بسر راهت آورم هر شب | دیدهٔ در وداع بینائی | |||||
روز من شب شود و شب روزم[۱] | چون ببندی نقاب و بگشائی | |||||
بر رخ سعدی از خیال تو دوش | زرگری بود و سیم پالائی |
۵۰۱ – ط، ب
تو از هر در که بازآئی بدین خوبی و زیبائی | دری باشد که از رحمت بروی خلق بگشائی | |||||
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد | در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمائی | |||||
بزیورها بیارایند وقتی خوبرویان را | تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارائی[۲] | |||||
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید | مرا در رویت از حیرت فروبستست گویائی | |||||
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی | که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدائی | |||||
تو صاحبمنصبی جانا ز مسکینان[۳] نیندیشی | تو خواب آلودهٔ بر چشم بیداران نبخشائی | |||||
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی؟ | مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مائی | |||||
دعائی گر نمیگوئی بدشنامی عزیزم کن | که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمائی | |||||
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد | چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریائی | |||||
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش | مگس جائی نخواهد رفتن از دکان حلوائی | |||||
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن | مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخائی |
۵۰۲ – ب
تو با این لطف طبع و دلربائی | چنین سنگین دل و سرکش چرائی | |||||
بیکبار از جهان دل در تو بستم | ندانستم که پیمانم نپائی | |||||
شب تاریک هجرانم بفرسود | یکی از در درآی[۴] ای روشنائی |