برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۶۶ —

  دو چشمم خیره ماند از روشنائی ندانم قرص خورشیدست یا رو  
  بهشتست اینکه من دیدم نه رخسار[۱] کمندست آنکه وی دارد نه گیسو  
  لبان لعل چون خون کبوتر سواد زلف چون پَرّ پرستو  
  نه آن سرپنجه دارد شوخ عیار که با او بر توان آمد ببازو  
  همه جان خواهد از عشاق مشتاق ندارد سنگ کوچک در ترازو  
  نفس را بوی خوش چندین نباشد مگر در جیب دارد ناف آهو؟  
  لب خندان شیرین منطقش را نشاید گفت جز ضحاک جادو[۲]  
  غریبی سخت محبوب اوفتادست بترکستان رویش خال هندو  
  عجب گر در چمن برپای خیزد که پیشش سرو ننشیند بزانو  
  و گر بنشیند اندر محفل عام دو صد فریاد برخیزد ز هر سو  
  بیاد روی گلبوی گلندام همه شب خار دارم زیر پهلو  
  تحمل کن جفای یار سعدی که جور نیکوان ذنبیست معفو  

۴۸۰ – ب

  گفتم بعقل پای برآرم ز بند او روی خلاص نیست بجهد از کمند او  
  مستوجب ملامتی ای دل که چند بار عقلت بگفت و گوش نکردی بپند او  
  آن بوستان میوهٔ شیرین که دست جهد دشوار میرسد بدرخت بلند او  
  گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش لیکن وصول نیست بگرد سمند او  
  سر در جهان نهادمی از دست او ولیک از شهر او چگونه رود شهربند او؟  
  چشمم بدوخت از همه عالم باتفاق تا جز درو نظر نکند مستمند او  
  گر خود بجای مِروحه شمشیر میزند مسکین مگس کجا رود از پیش قند او؟  

  1. دیدار.
  2. این بیت در نسخ قدیم و معتبر نیست.