برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۴۹ —

  خوش آنساعت نشیند دوست با دوست که ساکن گردد آشوب رقیبان  
  دو تن در جامهٔ چون پسته در پوست برآورده دو سر از یک گریبان  
  سزای دشمنان این بس که بینند حبیبان روی در روی حبیبان  
  نصیب از عمر دنیا نقد وقتست مباش ای هوشمند از بی نصیبان  
  چو دانی کز تو چوپانی نیاید رها کن گوسفندان را بذیبان  
  من این رندان و مستان دوست دارم خلاف پارسایان و خطیبان  
  بهل تا در حق من هر چه خواهند بگویند آشنایان و غریبان  
  لب شیرین لبان را خصلتی هست که غارت میکند هوش[۱] لبیبان  
  نشستم با جوانمردان اوباش بشستم هر چه خواندم بر ادیبان  
  که میداند دوای درد سعدی؟ که رنجورند ازین علت طبیبان  

۴۴۹ – ط

  چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان دل از انتظار خونین دهن از امید خندان  
  مگر آنکه هر دو چشمش همه عمر[۲] بسته باشد بورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان  
  نظری مباح کردند و هزار خون معطل دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان  
  سر کوی ماهرویان همه‌روز فتنه باشد ز معربدان و مستان و معاشران و رندان  
  اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم؟ که خلاص بیتو بندست و حیات بیتو زندان  
  اگرم نمی‌پسندی مدهم بدست دشمن که من از تو برنگردم بجفای ناپسندان  
  نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو که قیامتست چندان سخن[۳] از دهان خندان  
  اگر این شکر به بینند محدثان شیرین همه دستها بخایند چو نیشکر بدندان  
  همه شاهدان عالم بتو عاشقند سعدی که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان  

  1. لب.
  2. روز.
  3. شکر.