این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۲۴ —
کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد | گر بود استخوان برد باد صبا بساحلم | |||||
سرو برفت و بوستان از نظرم بجملگی | می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم | |||||
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو؟ | این همه یاد میرود وز تو هنوز غافلم | |||||
لشکر عشق سعدیا غارت عقل میکند | تا تو دگر بخویشتن ظن نبری که عاقلم |
۴۰۸– ط
امروز مبارکست فالم | کافتاد نظر بر آن[۱] جمالم | |||||
الحمد خدای آسمان را | کاختر بدرآمد از وبالم | |||||
خوابست مگر که مینماید | یا عشوه همیدهد خیالم؟ | |||||
کاین بخت نبود هیچ روزم | وین گل نشکفت هیچ سالم | |||||
امروز بدیدم آنچه دل خواست | دید آنچه نخواست بدسگالم | |||||
اکنون که تو روی باز کردی | رو باز بخیر کرد حالم | |||||
دیگر چه توقعست از ایام | چون بدر تمام شد هلالم؟ | |||||
بازآی کز اشتیاق رویت[۲] | بگرفت ز خویشتن ملالم | |||||
آزردهام از فراق چونانک[۳] | دل باز نمیدهد وصالم | |||||
وز غایت تشنگی که بردم | در حلق نمیرود زلالم | |||||
بیچاره برویت آمدم باز | چون چاره نماند و احتیالم | |||||
از جور تو هم دَرِ تو گیرم | وز دست تو هم بَرِ تو نالم | |||||
چون دوست موافقست سعدی | سهلست جفای خلق عالم |
۴۰۹– ب
تا خبر دارم ازو بیخبر از خویشتنم | با وجودش ز من آواز نیاید که منم | |||||
پیرهن میبدرم دمبدم از غایت شوق[۴] | که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم |
- ↑ بدین.
- ↑ کز اشتیاقت ایدوست.
- ↑ چندانک.
- ↑ تجدیدنظر: پیرهن میبدرم در بدن از غایت شوق