این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۰۶ —
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی | که پند هوشمندان کار بندم | |||||
مجال صبر تنگ آمد بیکبار | حدیث عشق بر صحرا فکندم | |||||
نه مجنونم که دل بردارم از دوست | مده گر عاقلی ای خواجه پندم | |||||
چنین صورت نبندد هیچ نقاش | معاذالله من این صورت نبندم | |||||
چه جانها در غمت فرسود و تنها | نه تنها من اسیر و مستمندم | |||||
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام | اگر بازآمدی بخت بلندم | |||||
گر آوازم دهی من خفته در گور | بر آساید روان دردمندم | |||||
سری دارم فدای خاک پایت | گر آسایش رسانی ور گزندم | |||||
و گر در رنج سعدی راحت تست | من این بیداد بر خود میپسندم |
۳۷۷– ق
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم | بدیدار تو خوشنودم بگفتار تو خرسندم | |||||
اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد | مباد آنروز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم | |||||
کسی مانند[۱] من جستی زهی بدعهد سنگیندل | مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم | |||||
اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد | کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم | |||||
بجانت کز میان جان ز جانت دوستر دارم | بحق دوستی جانا که باور دار سوگندم | |||||
مکن رغبت بهر سوئی بیاران پراکنده | که من مهر دگر یاران ز هر سوئی پراکندم | |||||
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم | درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم | |||||
چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم؟ | چو کار از دست بیرون شد[۲] چسود از دادن پندم؟ | |||||
معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم | پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم | |||||
بخواری در پیت سعدی چو گرد افتاده میگوید | پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم |