این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۰۲ —
۳۶۸– ط
دل پیش تو و دیده بجای دگرستم | تا خصم نداند که ترا مینگرستم | |||||
روزی بدرآیم من ازین پردهٔ ناموس | هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم | |||||
المنة لله که دلم صید غمی شد | کز خوردن غمهای پراکنده برستم | |||||
آن عهد که گفتی نکنم مهر[۱] فراموش | بشکستی و من بر سر پیمان درستم | |||||
تا ذوق درونم خبری میدهد از دوست | از طعنهٔ دشمن بخدا گر خبرستم | |||||
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت[۲] | جان نیک[۳] حقیرست ندانم چه فرستم | |||||
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی | بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم |
۳۶۹– ط
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم | چو تو ایستاده باشی ادب آنکه من بیفتم | |||||
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآئی | گل سرخ شرم دارد که چرا همیشکفتم | |||||
چو بمنتها رسد گل برود قرار بلبل | همه خلق را خبر شد غم دل که مینهفتم | |||||
بامید آنکه جائی قدمی نهاده باشی | همه خاکهای شیراز بدیدگان برُفتم | |||||
دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید | بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم | |||||
نشنیدهٔ که فرهاد چگونه سنگ سُفتی | نه چو سنگ آستانت که بآب دیده سفتم | |||||
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد | بخیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم | |||||
ز هزار خون سعدی بحلند[۴] بندگانت | تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم |
۳۷۰– ط
من همانروز که آن خال بدیدم گفتم | بیم آنست بدین دانه که در دام افتم | |||||
هرگز آشفتهٔ روئی نشدم یا موئی | مگر اکنون که بروی تو چو موی آشفتم |
- ↑ عهد.
- ↑ تجدیدنظر: میخواستمت پیشکشی در خور خدمت
- ↑ نیز.
- ↑ بحلست.