برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۸۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۹۲ —

  ملامتت نکنم گر چه بیوفا یاری هزار جان عزیزت فدای طبع ملول  
  مرا گناه خودست ار ملامت تو برم[۱] که عشق بار گران بود[۲] و من ظلوم جهول  
  گر آنچه بر سر من میرود ز دست فراق علی التمام فروخوانم الحدیث یطول  
  ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد که مینویسم و در حال میشود مغسول  
  من از کجا و نصیحتکنان بیهده گوی؟ حکیم را نرسد کدخدائی[۳] بهلول  
  طریق عشق بگفتن نمیتوان آموخت مگر کسیکه بود در طبیعتش مجبول  
  اسیر بند غمت را بلطف خویش بخوان که گر بقهر[۴] برانی کجا شود[۵] مغلول  
  نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر سپر بیفکند از تیغ غمزهٔ مسلول  

۳۵۱– ط

  نشسته بودم و خاطر بخویشتن مشغول در سرای بهم کرده از خروج و دخول  
  شب دراز دو چشمم بر آستان امید که بامداد در حجره میزند مأمول  
  خمار در سر و، دستش بخون هشیاران[۶] خضیب و، نرگس مستش بجادوئی مکحول  
  بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول  
  چنان تصور معشوق در خیال منست که دیگرم متصور نمیشود معقول  
  حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق چنان شدست که فرمان عامل معزول  
  شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد گرفته خانهٔ درویش پادشه بنزول  
  بر آن سماط که منظور میزبان باشد شکم پرست کند التفات بر مأکول  
  بدوستی که ز دست تو ضربت شمشیر چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول  
  مرا بعاشقی و دوست را بمعشوقی چه نسبتست؟ بگوئید قاتل و مقتول  
  مرا بگوش تو باید حکایت از لب خویش دریغ باشد پیغام ما بدست رسول  
  درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست چو خوش بود بتو از هر که در جهان مشغول  

  1. ار جفای دوست برم.
  2. گرانست.
  3. اعتراض بر.
  4. عنف.
  5. رود.
  6. مشتاقان.