برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۹۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۸۷ —

  حدّ زیبائی ندارند این خداوندان حسن ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش  
  عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش  
  هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی ما نمیداریم دست از دامن دلدار خویش  
  روز رستاخیز کانجا کس نپردازد بکس من نپردازم بهیچ از گفتگوی یار خویش  
  سعدیا در کوی عشق از پارسائی دم مزن هر متاعی را خریداریست در بازار خویش  

حرف غ

۳۴۳– ط

  بعمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ؟  
  ترا فراغت ما گر بود و گر نبود مرا بروی تو از هر که عالمست فراغ  
  ز درد عشق تو امید رستگاری نیست گریختن نتوانند بندگان بداغ  
  ترا که اینهمه بلبل نوای عشق زنند چه التفات بود بر ادای منکر زاغ؟  
  دلیل روی تو هم روی تست سعدی را چراغ را نتوان دید جز بنور چراغ[۱]  

حرف گ

۳۴۴– ط

  ساقی بده آن شراب گلرنگ مطرب بزن آن نوای بر چنگ  
  کز زهد ندیده‌ام فتوحی تا کی زنم آبگینه بر سنگ؟  

  1. در نسخه‌های چاپی و بعضی نسخ خطی این غزل بی مطلع در ضمن قطعات آمده ولی در قدیمترین نسخه‌ها در شمارهٔ غزلیاتست.