این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۸۵ —
۳۳۹– ب
گردن افراشتهام[۱] بر فلک از طالع خویش | کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش | |||||
عمرها بودهام اندر طلبت چاره کنان | سالها گشتهام از دست تو دستان اندیش | |||||
پایم امروز فرورفت بگنجینهٔ کام | کامم امروز برآمد بمراد دل خویش | |||||
چون میسر شدی ای دُرّ ز دریا برتر؟ | چون بدست آمدی ایلقمهٔ از حوصله بیش؟ | |||||
افسر خاقان وانگاه سر خاک آلود | خیمهٔ سلطان و آنگاه فضای درویش | |||||
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب | سالها خورده ز زنبور سخنهای تو نیش[۲] |
۳۴۰– ط
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش | من بیکار[۳] گرفتار هوای دل خویش | |||||
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی | چون بدست آمدی ای لقمه[۴] از حوصله بیش | |||||
این توئی با من و غوغای رقیبان از پس | وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش | |||||
همچنان داغ جدائی جگرم میسوزد | مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش | |||||
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی | خیمه پادشه آنگاه[۵] فضای درویش | |||||
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس | طشت زرّینم و پیوند نگیرم بسریش | |||||
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر | کافرانرا نتوان گفت که برگرد از کیش | |||||
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و، حسود | خویشتن گو بدر حجره بیاویز چو خیش | |||||
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن | کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ بنیش | |||||
تو بآرام دل خویش رسیدی سعدی | می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش |