برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۶۸ —

حرف ز

۳۱۰– ط

  ای بخلق از جهانیان ممتاز چشم خلقی بروی خوب تو باز  
  لازمست آنکه دارد این همه لطف که تحمل کنندش این همه ناز  
  ای بعشق درخت بالایت مرغ جانِ رمیده در پرواز  
  آن نه صاحبنظر بود که کند از چنین روی در بروی فراز  
  بخورم گر ز دست تست نبید نکنم گر خلاف تست نماز  
  گر بگریم چو شمع معذورم کس نگوید در آتشم مگداز  
  می[۱]نگفتم سخن در آتش عشق تا نگفت[۲] آب دیدهٔ غماز  
  آب و آتش خلاف یکدگرند نشنیدیم عشق و صبر انباز  
  هر که دیدار دوست میطلبد دوستی را حقیقتست و مجاز  
  آرزومند کعبه را شرطست که تحمل کند نشیب و فراز  
  سعدیا زنده عاشقی باشد که بمیرد بر آستان نیاز  

۳۱۱– ط

  متقلب درون جامهٔ ناز چه خبر دارد از شبان دراز؟  
  عاقل انجام عشق می‌بیند تا[۳] هم اوّل نمیکند آغاز  
  جهد کردم که دل بکس ندهم چه[۴] توان کرد با دو دیدهٔ باز؟  
  زینهار از بلای تیر نظر که چو رفت از کمان نیاید باز  

  1. من.
  2. بگفت.
  3. زآن.
  4. چون.