برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۶۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۵۵ —

  نشان یوسف گم کرده میدهد یعقوب مگر ز مصر بکنعان بَشیر می‌آید  
  ز دست رفتم و بی دیدگان نمیدانند که زخمهای نظر بر بصیر می‌آید  
  همی‌خرامد و، عقلم بطبع میگوید نظر بدوز که آن بی‌نظیر می‌آید  
  جمال کعبه چنان میدواندم بنشاط که خارهای مغیلان حریر می‌آید  
  نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید  
  ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم و گر مقابله بینم که تیر می‌آید  
  هزار جامهٔ معنی که من براندازم بقامتی که تو داری قصیر می‌آید  
  بکشتن آمده بود آنکه مدعی پنداشت که رحمتی مگرش بر اسیر می‌آید  
  رسید نالهٔ سعدی بهر که در آفاق هم آتشی زدهٔ تا نفیر می‌آید  

۲۸۹– ب

  آن نه عشقست که از دل بدهان می‌آید وان نه عاشق که ز معشوق بجان می‌آید  
  گو برو در پس زانوی سلامت بنشین آنکه از دست ملامت بفغان می‌آید  
  کشتی هر که درین ورطهٔ خونخوار افتاد نشنیدیم که دیگر بکران می‌آید  
  یا مسافر که درین بادیه سرگردان شد دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید  
  چشم رغبت که بدیدار کسی کردی باز باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید  
  عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید  
  حاش لله که من از تیر بگردانم روی گر بدانم که ازان دست و کمان می‌آید  
  کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید  
  اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا که ملالم ز همه خلق جهان می‌آید  
  شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند لیکن از شوق حکایت بزبان می‌آید  
  سعدیا اینهمه فریاد تو بیدردی نیست آتشی هست که دود از سر آن می‌آید