این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۵۲ —
ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا | بجست و در دل مردان هوشیار آید | |||||
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من | مرا همان نفس از عمر در شمار آید | |||||
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را | ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید[۱] |
۲۸۳– ب
سرمست اگر درآئی عالم بهم برآید | خاک وجود ما را گرد از عدم برآید | |||||
گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد | خلوتنشین جانرا آه از حرم برآید | |||||
گلدستهٔ امیدی بر جان عاشقان نه | تا رهروان غم را خار از قدم برآید | |||||
گفتی بکام روزی با تو دمی برآرم | آن کام برنیامد ترسم که دم برآید | |||||
عاشق بگشتم[۲] ار چه دانسته بودم اوّل | کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید | |||||
گویند دوستانم سودا و ناله تا کی | سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید | |||||
دل رفت و صبر و دانش ما ماندهایم و جانی | ور زانکه غم غم تست آن نیز هم برآید | |||||
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد | کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید[۳] |
۲۸۴– ق
بکوی لاله رخان هر که عشقباز آید | امید نیست که دیگر[۴] بعقل بازآید | |||||
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید | قضا همی بردش تا بچنگ باز آید | |||||
ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست | که گر ببیند زندیق در نماز آید | |||||
بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی | که هر دم از در او چون توئی فراز آید |