این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۴۰ —
در عالم وصفش بجهانی برسیدم | کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود | |||||
من بودم و او، نی، قلم اندر سر من کش | با او نتوان گفت وجود دگری بود | |||||
با غمزهٔ خوبان که چو شمشیر کشیدست | در صبر بدیدم که[۱] نه محکم سپری بود | |||||
سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی | کان دل بربودند که صبرش قدری بود |
۲۶۲– ط
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود | مجنون از آستانهٔ لیلی کجا رود؟ | |||||
گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست | بسیار سر که در سر مهر و وفا رود | |||||
ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست | قارون اگر بخیل تو آید گدا رود | |||||
مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست | چون میرود ز پیش تو چشم از قفا رود | |||||
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی | کاین پای لایقست که بر چشم ما رود | |||||
در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست | الّا در آن مقام که ذکر شما رود | |||||
ای هوشیار اگر بسر مست بگذری | عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود | |||||
ما چون نشانه پای بگل در بماندهایم | خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود | |||||
ای آشنای کوی محبت صبور باش | بیداد نیکوان همه بر آشنا رود | |||||
سعدی بدر نمیکنی از سر هوای دوست | در پات[۲] لازمست که خار جفا رود |
۲۶۳– ط
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود | وآنچنان پای[۳] گرفتست که مشکل برود | |||||
دلی از سنگ بباید بسر راه وداع | تا تحمل کند آنروز که محمل برود | |||||
چشم حسرت بسر اشک[۴] فرو میگیرم | که اگر راه دهم قافله بر[۵] گل برود |