برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۳۸ —

  چنان مست دیدار و حیران عشق که دنیا و دینم فراموش بود  
  نگویم می لعل شیرین گوار که زهر از کف دست او نوش بود  
  ندانستم از غایت لطف و حسن که سیم و سمن یا بر و دوش بود  
  بدیدار و گفتار جان پرورش سراپای من دیده و گوش بود  
  نمیدانم این[۱] شب که چون روز شد کسی باز داند که باهوش بود  
  مؤذّن غلط کرد بانگ نماز مگر همچو من مست و مدهوش بود  
  بگفتیم و دشمن بدانست و دوست نماند آن تحمل که سرپوش بود  
  بخوابش مگر دیدهٔ سعدیا زبان درکش امروز کان دوش بود  
  مبادا که گنجی ببیند فقیر که نتواند از حرص خاموش بود  

۲۵۹– ط

  ناچار هر که صاحب روی نکو بود هر جا که بگذرد همه چشمی درو[۲] بود  
  ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار[۳] کانجا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود  
  نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی بعد از هزار سال که خاکش سبو بود  
  پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود  
  ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار مسکین کسیکه در خم چوگان چو گو بود  
  موئی چنین دریغ نباشد گره زدن؟ بگذار تا کنار و برت مشکبو بود  
  پندارم آنکه با تو ندارد تعلقی نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود  
  من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم گم کرده دل هراینه در جست و جو بود  
  بر می‌نیاید از دل تنگم نفس تمام چون نالهٔ کسی که بچاهی فرو بود  
  سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود  

  1. آن.
  2. برو.
  3. خاطر بلبل نگاه دار.