این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۳۷ —
پارس در سایهٔ اقبال اتابک ایمن | لیکن از نالهٔ مرغان چمن غوغا بود[۱] | |||||
شکرین پسته دهانی بتفرج[۲] بگذشت | که چگویم نتوانگفت که چون زیبا بود | |||||
یعلم[۳] الله که شقایق نه بدان لطف و، سمن | نه بدان بوی و، صنوبر نه بدان بالا بود | |||||
فتنهٔ سامریش در نظر[۴] شورانگیز | نفس عیسویش در لب شکرخا بود | |||||
من در اندیشه که بُت یا مه نو یا ملکست | یا رب پیکر مهروی ملک سیما بود[۵] | |||||
دل سعدی و جهانی بدمی غارت کرد | همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود |
۲۵۷– ب
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود | وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود | |||||
دشمن گر آستین گل افشاندت بروی | از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود | |||||
گر خاکپای دوست خداوند شوق را | در دیدگان کشند جلای بصر بود | |||||
شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشد[۶] | یار عزیز، جان عزیزش[۷] سپر بود | |||||
یا رب هلاک من مکن الا بدست دوست | تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود | |||||
گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی | در پای دوست هر چه کنی مختصر بود | |||||
ما سر نهادهایم تو دانی و تیغ و تاج | تیغی که ماهروی زند تاج سر بود | |||||
مشتاق را که سر برود در وفای یار | آنروز روز دولت و روز[۸] ظفر بود | |||||
ما ترک جان از اول این کار گفتهایم | آنرا که جان عزیز بود در خطر[۹] بود | |||||
آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد | او عاقلست و شیوهٔ مجنون دگر بود | |||||
با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق | خام از عذاب سوختگان بیخبر بود | |||||
جانا دل شکستهٔ سعدی نگاه دار | دانی که آه سوختگان را اثر بود |
۲۵۸– ط
مرا راحت از زندگی دوش بود | که آن ماه رویم در آغوش بود |