این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۲۵ —
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان | که از لطافت[۱] خوی تو وحش نگریزند | |||||
چنانکه در رخ خوبان حلال نیست نظر | حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند | |||||
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن | بسر سزاست که پیشش بپای برخیزند | |||||
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس | کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند | |||||
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند | که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند | |||||
مرا مگوی نصیحت که پارسائی و عشق | دو خصلتند که با یکدگر نیامیزند | |||||
رضا بحکم قضا اختیار کن سعدی | که شرط نیست که با زورمند بستیزند |
۲۳۳– ط
روندگان مقیم[۲] از بلا نپرهیزند[۳][۴] | گرفتگان ارادت بجور نگریزند | |||||
امیدواران دست طلب ز دامن دوست | اگر فروگسلانند در که آویزند؟ | |||||
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست | که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند | |||||
نشان من بسر کوی میفروشان ده | من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند؟[۵] | |||||
بگیر جامهٔ صوفی[۶] بیار جام شراب | که نیکنامی و مستی بهم نیامیزند | |||||
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار | هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند؟ | |||||
مرا که با تو که[۷] مقصودی آشتی افتاد | رواست گر همه عالم بجنگ برخیزند | |||||
بخون بهای منت کس مطالبت نکند[۸] | حلال باشد خونی که دوستان ریزند | |||||
طریق ما سَرِ عجزست[۹] و آستان رضا | که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند |
۲۳۴– ط
آفتاب از کوه سر بر میزند | ماهروی انگشت بر در میزند |