برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۲۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۱۴ —

  سود بازرگان دریا بیخطر ممکن نگردد هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد  
  برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت وین عجب کاندر زمستان برگهای تر بخوشد  
  هر که معشوقی ندارد عمر ضایع میگذارد همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد  
  تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل میخروشد  

۲۱۳– ط

  دوش بیروی تو آتش بسرم بر میشد و آبی از دیده میامد که[۱] زمین تر میشد  
  تا بافسوس بپایان نرود عمر عزیز همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد  
  چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من گفتی[۲] اندر بن مویم سر نشتر میشد  
  آن نه می بود که دور از نظرت میخوردم خون دل بود که از دیده بساغر میشد  
  از خیال تو بهر سو که نظر میکردم پیش چشمم در و دیوار مصوّر میشد  
  چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی مدّعی بود اگرش خواب میسر میشد  
  هوش میآمد و میرفت و، نه دیدار ترا می‌بدیدم، نه خیالم[۳] ز برابر میشد  
  گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت گاه چون مجمره‌ام دود بسر بر میشد  
  گوئی[۴] آن صبح کجا رفت که شبهای دگر نفسی میزد و آفاق منوّر میشد  
  سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت ور نه هر شب بگریبان افق بر میشد  

۲۱۴– ط

  سرمست ز کاشانه بگلزار برآمد غلغل ز گل و لاله بیکبار برآمد  
  مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان[۵] زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد[۶]  
  آب از گل رخسارهٔ او عکس پذیرفت و آتش بسر غنچهٔ گلنار برآمد  
  سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه‌اش از خانهٔ خمّار برآمد  

  1. و آبم از دیده همی رفت و.
  2. گوئی.
  3. خیالت.
  4. در نسخ تازه: یارب.
  5. گریان.
  6. تجدیدنظر: زین غنچه که از طرف سمن‌زار برآمد