این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۱۱ —
گر جمله صنمها را صورت بتو مانستی | شاید که مسلمانرا[۱] قبله صنمی باشد | |||||
با آنکه اسیران را کشتی و خطا کردی | بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد | |||||
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد | کاین مطرب ما یکدم خاموش نمیباشد | |||||
هر کو بهمه عمرش سودای گلی بودست | داند که چرا بلبل دیوانه همی باشد | |||||
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی | الا بکسی گوئی کو را المی باشد |
۲۰۷– ب
ترا خود یکزمان با ما سر صحرا نمیباشد | چو شَمست خاطر[۲] رفتن بجز تنها نمیباشد | |||||
دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت | مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمیباشد | |||||
ملک یا چشمهٔ نوری پری یا لعبت حوری | که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمیباشد | |||||
پریروئی و مهپیکر سمنبوئی و سیمینبر | عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد | |||||
چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت | که ما را از سر کویت سر دروا نمیباشد | |||||
مرو هر سوی و هر جاگه که مسکینان نیند آگه | نمیبیند کست ناگه که او شیدا نمیباشد | |||||
جهانی در پیت مفتون بجای آب گریان خون | عجب میدارم از هامون که چون دریا نمیباشد | |||||
همه شب میپزم سودا ببوی وعدهٔ فردا | شب سودای سعدی را مگر فردا نمیباشد؟ | |||||
چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل | ولیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمیباشد |
۲۰۸– ب
مرا بعاقبت این شوخ سیمتن بکشد | چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد | |||||
بلطف اگر بخرامد هزار دل ببرد | بقهر اگر بستیزد هزار تن بکشد | |||||
اگر خود[۳] آب حیاتست در دهان و لبش | مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد | |||||
گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند | و گر گریخت خیالش بتاختن بکشد | |||||
مرا که قوّت کاهی نه، کی دهد زنهار | بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد؟ |