این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۰۹ —
سعدی حیوانرا که سر از خواب گران شد | در بند نسیم خوش اسحار نباشد | |||||
آنرا که بصارت نبود یوسف صدیق | جائی بفروشد که خریدار نباشد |
۲۰۳– ط
ترا نادیدن ما غم نباشد | که در خیلت به از ما کم نباشد | |||||
من از دست تو در عالم نهم روی | ولیکن چون تو در عالم نباشد | |||||
عجب گر در چمن برپای خیزی | که سرو راست پیشت خم نباشد | |||||
مبادا در جهان دلتنگ روئی | که رویت بیند و خرّم نباشد | |||||
من اول روز دانستم که این عهد | که با من میکنی، محکم نباشد | |||||
که دانستم که هرگز سازگاری | پری را با بنی آدم نباشد | |||||
مکن یارا، دلم مجروح مگذار | که هیچم در جهان مرهم نباشد | |||||
بیا تا جان شیرین در تو ریزم | که بخل و دوستی با هم نباشد | |||||
نخواهم بیتو یکدم زندگانی | که طیب عیش بی همدم نباشد | |||||
نظر گویند سعدی با که داری | که غم با یار گفتن غم نباشد | |||||
حدیث دوست با دشمن نگویم | که هرگز مدعی محرم نباشد |
۲۰۴– ط
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد | ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد | |||||
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی | صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد[۱] | |||||
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت | تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد | |||||
صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا | لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد | |||||
زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی | حقا که در دهانش این انگبین نباشد |
- ↑ در یک نسخهٔ قدیم این بیت هم هست:
در عین هر که آئی ای عین روشنائی و آن دل بجای ماند جز آهنین نباشد