این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۰۶ —
گفتم بشیرمردی چشم از نظر بدوزم[۱] | با تیر[۲] چشم خوبان تقوی سپر نباشد | |||||
ما را نظر بخیرست از حسن ماهرویان[۳] | هر کو بشر کند میل او خود بشر نباشد | |||||
هر آدمی که بینی از سرّ عشق خالی | در پایهٔ جمادست او جانور نباشد | |||||
الّا گذر نباشد پیش تو اهل دل را | ور نه بهیچ تدبیر[۴] از تو گذر نباشد | |||||
هوشم نماند با کس اندیشهام توئی بس | جائی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد | |||||
بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را | از ذوق اندرونش پروای در نباشد | |||||
تو مست خواب نوشین تا بامداد و، بر من[۵] | شبها رود که گوئی هرگز سحر نباشد | |||||
دل میبرد بدعوی فریاد شوق[۶] سعدی | الّا بهیمهٔ را کز دل خبر نباشد | |||||
تا آتشی نباشد در خرمنی[۷] نگیرد | طامات مدعی را چندین اثر نباشد |
۱۹۹– ط، ب
تا[۸] حال منت خبر نباشد | در کار منت نظر نباشد | |||||
تا قوت صبر بود کردیم | دیگر چکنیم اگر نباشد | |||||
آئین وفا و مهربانی | در شهر شما مگر نباشد | |||||
گویند نظر چرا نبستی | تا مشغله و خطر نباشد | |||||
ای خواجه برو که جهد انسان | با تیر قضا سپر نباشد | |||||
این شور که در سرست ما را | وقتی برود که سر نباشد | |||||
بیچاره کجا رود گرفتار؟ | کز کوی تو ره بدر نباشد | |||||
چون روی تو دلفریب و دلبند | در روی زمین دگر نباشد |