این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۰۵ —
میانت را و مویت را اگر صد ره[۱] بپیمائی | میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد | |||||
بشمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم | و گر میلم کشی در چشم مَیلم همچنان باشد | |||||
چو فرهاد از جهان بیرون بتلخی میرود سعدی | ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد |
۱۹۷– ط
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد | سفر نیازمندان قدم خطا نباشد | |||||
همه وقت عارفانرا نظرست و عامیانرا | نظری معاف دارند و دوم روا نباشد | |||||
بنسیم صبح باید که نبات زنده باشی | نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد | |||||
اگرت سعادتی هست که زندهدل بمیری | بحیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد | |||||
بکسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت | نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد | |||||
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی؟ | مگر اندران ولایت که توئی وفا نباشد | |||||
اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی[۲] | چو دفش بهیچ سختی خبر از قفا نباشد | |||||
اگرم تو خون بریزی بقیامتت نگیرم | که میان دوستان این همه ماجرا نباشد | |||||
نه حریف[۳] مهربانست، حریف سست پیمان | که بروز تیرباران سپر بلا نباشد | |||||
تو در آینه نگه کن که چه دلبری، ولیکن | تو که خویشتن ببینی نظرت بما نباشد | |||||
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد | که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد | |||||
دگری همین حکایت بکند که من، ولیکن | چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد |
۱۹۸– ط
با کاروان مصری چندین شکر نباشد | در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد | |||||
این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید | وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد |