این برگ همسنجی شدهاست.
— ۹۴ —
حجت آنست که وقتی کمری میبندد | ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد | |||||
ایکه گفتی مرو اندر پی خونخوارهٔ خویش | با کسی گوی که در دست عنانی دارد | |||||
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود | هر که بر چهره ازین داغ نشانی دارد | |||||
سعدیا کشتی ازین موج بدر نتوان برد[۱] | که نه بحریست محبت که کرانی دارد |
۱۷۵– خ
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد؟ | باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد؟ | |||||
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو؟ | وآنگه ز دست هجر تو چندین جفا که برد؟ | |||||
بگریست چشم ابر بر احوال زار من | جز آه من بگوش وی این ماجرا که برد؟ | |||||
گفتم لب ترا که دل من تو بردهٔ | گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد؟ | |||||
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست | ما را غم تو برد بسودا ترا که برد؟ | |||||
توفیق عشق رویتو گنجیست تا که یافت؟ | باز اتفاق وصل تو گوئیست تا که برد؟ | |||||
جز چشم تو که فتنهٔ قتال عالمست | صد شیخ و زاهد از سَرِ راه خدا که برد؟ | |||||
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست | دستی بکام دل ز سپهر دغا که برد؟ |
۱۷۶– ط
آنکیست کاندر[۲] رفتنش صبر از دل ما میبرد؟ | ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد | |||||
شیراز مشکین میکند چون ناف آهویختن | گر باد نوروز از سرش بوئی[۳] بصحرا میبرد | |||||
من پاس دارم تا بروز امشب بجای پاسبان | کان چشم خواب آلوده خواب از دیدهٔ ما میبرد | |||||
برتاس در بر میکنم[۴] یکلحظه بی اندام او | چون خارپشتم گوئیا سوزن در اعضا میبرد | |||||
بسیار میگفتم که دل با کس نپیوندم ولی | دیدار خوبان اختیار از دست دانا میبرد | |||||
دل بُرد و تن دردادهام ور میکشد استادهام | کآخر[۵] نداند بیش ازین یا میکشد یا میبرد |