این برگ همسنجی شدهاست.
— ۸۷ —
چنان فراخ نشستهست یار در دل تنگ | که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد | |||||
ترا چنانکه توئی من صفت ندانم کرد | که عرض جامه ببازار در نمیگنجد | |||||
دگر بصورت هیچ آفریده دل ندهم | که با تو صورت دیوار در نمیگنجد | |||||
خبر که میدهد[۱] امشب رقیب مسکین را؟ | که سگ بزاویهٔ غار در نمیگنجد | |||||
چو گل ببار بود همنشین خار بود | چو در کنار بود خار در نمیگنجد | |||||
چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست | که سعی دشمن خونخوار در نمیگنجد | |||||
بچشم دل نظرت میکنم که دیدهٔ سر | ز برق شعلهٔ دیدار در نمیگنجد | |||||
ز دوستان که ترا هست جای سعدی نیست | گدا میان خریدار در نمیگنجد |
۱۶۱– ب
کس این کند که ز یار و دیار برگردد؟ | کند هراینه چون روزگار برگردد | |||||
تَنکدلی که نیارد کشید زحمت گل | ملامتش نکنند ار[۲] ز خار برگردد | |||||
بجنگ خصم کسی کز حیل فروماند | ضرورتست که بیچارهوار برگردد | |||||
بآب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم | که نیم کشته بخون چندبار برگردد | |||||
بزیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند؟[۳] | جز اینقدر که بپهلو چو مار برگردد | |||||
دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت | که در دو دیدهٔ یاقوت بار برگردد | |||||
گر از دیار بوحشت[۴] ملول شد سعدی | گمان مبر که بمعنی ز یار برگردد |
۱۶۲– ط
طرفه میدارند یاران صبر من بر داغ و درد | داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد | |||||
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت | گر بدوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد | |||||
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم | بندهایم ار صلح خواهیجست با ما یا نبرد | |||||
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست | با قضای آسمانی برنتابد[۵] جهد مرد |