این برگ همسنجی شدهاست.
— ۸۴ —
عقل با عشق بر نمیآید | جور مزدور میبرد[۱] استاد | |||||
آنکه هرگز بر آستانهٔ عشق | پای ننهاده بود، سر بنهاد | |||||
روی در[۲] خاک رفت و سر نه عجب | که رود هم درین هوس بر باد | |||||
مرغ وحشی که میرمید از قید | با همه زیرکی بدام افتاد | |||||
همه از دست غیر ناله کنند | سعدی از دست خویشتن فریاد | |||||
روی گفتم که در جهان بنهم | گردم از قید بندگی آزاد | |||||
که نه بیرون پارس منزل هست[۳] | شام و رومست و بصره و بغداد | |||||
دست از دامنم نمیدارد[۴] | خاک شیراز و آب رکناباد |
۱۵۵– ط
زانگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد | از صورت بیطاقتیم پرده برافتاد | |||||
گفتیم که عقل از همه کاری بدرآید | بیچاره فروماند چو عشقش بسر افتاد | |||||
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم | چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد؟ | |||||
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش | ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد | |||||
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش | مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد | |||||
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست | کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد | |||||
صاحبنظران این نفس گرم چو آتش | دانند که در خرمن من[۵] بیشتر افتاد | |||||
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع | کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد | |||||
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن | با رستم دستان بزند هر که در افتاد |
۱۵۶– خ
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد | دودش بسر درآمد و از پای درفتاد |