برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۹۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۸۱ —

۱۵۰– ط

  خوش میروی بتنها تنها فدای جانت مدهوش میگذاری یاران مهربانت  
  آئینهٔ طلب کن تا روی خود[۱] ببینی وز حسن خود بماند انگشت در دهانت  
  قصد شکار داری یا اتفاق بستان[۲] عزمی درست باید تا میکشد عنانت  
  ایگلبن خرامان با دوستان نگه کن تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت  
  رخت سرای عقلم تاراج شوق[۳] کردی ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت  
  هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد پیکان غمزه در دل زابروی چون کمانت  
  دانی چرا نخفتم؟ تو پادشاه حسنی خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت  
  ما را نمی‌برازد با وصلت آشنائی مُرغی لبق‌تر از من باید هم آشیانت  
  من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت  
  من فتنهٔ زمانم وآن دوستان که داری بیشک نگاه دارند از فتنهٔ زمانت  
  سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن[۴] ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت  

۱۵۱– ب

  گر جان طلبی فدای جانت سهلست جواب امتحانت  
  سوگند بجانت ار فروشم یکموی بهر که در جهانت  
  با آنکه تو مهر کس نداری کس نیست که نیست مهربانت  
  وین سر که تو داری ایستمکار بس سر برود بر آستانت  
  بس فتنه که در زمین بپا شد[۵] از روی چو ماه آسمانت  
  من در تو رسم بجهد هیهات کز باد سبق برد عنانت  

  1. در آینه نگه کن تا خویشتن.
  2. میدان.
  3. عشق.
  4. فارغ، و در بیشتر نسخه‌ها کلمهٔ «ایمن» را «از من» خوانده و نوشته‌اند.
  5. در نسخه‌ها مطابق رسم خط قدیم «بباشد» ضبط شده و بگمان ما «بپاشد» است.

۶