این برگ همسنجی شدهاست.
— ۷۵ —
مرکب سودا جهانیدن چسود؟ | چون زمام اختیار از دست رفت | |||||
سعدیا با یار عشق آسان بود | عشق باز[۱] اکنون که یار از دست رفت |
۱۳۹– ب
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت | غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت | |||||
خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد | مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت | |||||
دوش چون مشعلهٔ شوق تو بگرفت وجود | سایهٔ در دلم انداخت که صد جا بگرفت[۲] | |||||
بدم سرد سحرگاهی من بازنشست | هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت | |||||
الغیاث از من دل سوخته ای سنگیندل | در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت | |||||
دل شوریدهٔ ما عالم اندیشهٔ ماست | عالم از شوق[۳] تو در تاب که غوغا بگرفت | |||||
بربود اندُه تو صبرم و نیکو بربود | بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت | |||||
دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد | سر زلف تو ندانم بچه یارا بگرفت؟ |
۱۴۰– ب
چشمت چو تیغ غمزهٔ خونخوار برگرفت | یا عقل هوش خلق بپیکار برگرفت[۴] | |||||
عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد | مؤمن ز دست عشق تو زنّار برگرفت | |||||
عشقت بنای عقل[۵] بکلی خراب کرد | جورت در امید بیکبار برگرفت | |||||
شوری ز وصف روی تو در خانگه[۶] فتاد | صوفی طریق خانهٔ خمار برگرفت | |||||
با هر که مشورت کنم از جور آن صنم[۷] | گوید ببایدت دل ازین کار برگرفت | |||||
دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم | نتوانم از مشاهدهٔ یار برگرفت | |||||
سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها | این بار پرده از سَرِ اسرار برگرفت |