این برگ همسنجی شدهاست.
— ۶۹ —
ایکه شمشیر جفا بر سر ما آختهٔ | صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست[۱] | |||||
جور تلخست ولیکن چکنم گر نبرم[۲]؟ | چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست | |||||
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید | خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست | |||||
بجمال تو که دیدار ز من باز مگیر | که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست | |||||
سعدیا گر نتوانی که کمِ خود گیری | سر خود گیر که صاحبنظری کار تو نیست |
۱۲۶– ط
نه خود اندر زمین[۳] نظیر تو نیست | که قمر چون رخ منیر تو نیست | |||||
ندهم دل بقدّ و قامت سرو | که چو بالای دلپذیر تو نیست | |||||
در همه شهر ای کمان ابرو | کس ندانم که صید تیر تو نیست | |||||
دل مردم دگر کسی نبرد | که دلی نیست کان اسیر تو نیست | |||||
گر بگیری نظیر من چکنم | که مرا در جهان نظیر تو نیست | |||||
ظاهر آنست کان دل چو حدید | درخور صدر چون حریر تو نیست | |||||
همه عالم بعشقبازی رفت | نام سعدی که در ضمیر تو نیست |
۱۲۷– ط، ب
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست | خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست[۴] | |||||
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد | هیچ مجموع ندانم[۵] که پریشان تو نیست | |||||
در تو حیرانم و اوصاف معانی که تراست | واندران کس که بصر دارد و حیران تو نیست | |||||
آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست؟ | وان چه سحرست که در غمزهٔ فتان تو نیست؟ | |||||
آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست | گر چنانست[۶] که در چاه زنخدان تو نیست | |||||
از خدا آمدهٔ آیت رحمت بر خلق | وان کدام آیت لطفست که در شان تو نیست؟ | |||||
گر ترا هست شکیب از من و امکان فراغ | بوصالت که مرا طاقت هجران تو نیست |