این برگ همسنجی شدهاست.
— ۵۹ —
۱۰۶– ب
شادی بروزگار گدایان کوی دوست | بر خاک ره نشسته بامید روی دوست | |||||
گفتم بگوشهٔ بنشینم، ولی دلم | ننشیند از کشیدن خاطر بسوی دوست | |||||
صبرم ز روی دوست میسر نمیشود | دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست | |||||
ناچار هر که دل بغم روی دوست داد | کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست | |||||
خاطر بباغ میرودم روز نوبهار | تا با[۱] درخت گل بنشینم ببوی دوست | |||||
فردا که خاک مرده بحشر آدمی کنند | ای باد خاک من مطلب جز بکوی دوست | |||||
سعدی چراغ مینکند در شب فراق[۲] | ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست |
۱۰۷– ط
صبحدم خاکی بصحرا برد باد از کوی دوست | بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست | |||||
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم | ور نسازد میبباید ساختن با خوی دوست | |||||
گر قبولم میکند مملوک خود میپرورد | ور براند پنجه[۳] نتوان کرد با بازوی دوست | |||||
هر کرا خاطر بروی دوست رغبت میکند | بس پریشانی بباید بردنش چونموی دوست | |||||
دیگرانرا عید اگر فرداست ما را این دمست | روزهداران ماه نو بینند[۴] و ما ابروی دوست | |||||
هر کسی بیخویشتن جولان عشقی میکند | تا بچوگان که در خواهد فتادن گوی دوست | |||||
دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را | این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست | |||||
هر کسی را دل بصحرائی و باغی میرود | هر کس از سوئی بدر رفتند و عاشق[۵] سوی دوست | |||||
کاش باری باغ و بستان را که تحسین میکنند | بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست |
۱۰۸– ب
مرا خود با تو چیزی[۶] در میان هست | وگرنه روی زیبا در جهان هست | |||||
وجودی دارم از مهرت گدازان | وجودم رفت و مهرت همچنان هست |